30 شهریور 1402
دلتنگی
بسم الله النور
امشب داشتیم حرف میزدیم در مورد قدیم ندیما !
که یهو دلم پر کشید به اون زمان ها …
دلم تنگ شد برای هفت سنگ بازی کردن هامون !
برای همسایه هامون …
برای اسباب بازی هام…
برای دوستام …
برای خونه ی قدیمی مون !
حتی برای خوراکی های اون موقع مون!
برای بازی هایی که بود …
برای سادگی که بود …
برای یخمک و آلاسکا و بستنی قیفی ۵ تومنی که دیگه مزه ش رو تو هیچ خوراکی حتی نمیتونی تصور کنی !
برای چراغ نفتی که داشتیم و نون برشته میکردیم اطرافش …
برای دوچرخه ی داداشم که یواشکی کِش میرفتم و میبردم با فاطمه دور دور …
آره…دنیا به وسعت قفسی تنگ میشود
وقتی دلت برای کسی تنگ میشود…
گذشته ی آدما…خاطراتشون …پر از …
کاش کلمه ای براش پیدا میکردم …