12 مرداد 1402
عشق
آتـــــش بگیر تا که ببینی چه می کشم
احساس سوختن یه تماشا نمی شود
بی تو شکوفه های سحر وا نمی شود
بازآ که شب بدون تو فردا نمی شود
قفل دری که بین من و دست های توست
در غایت سیاهی شب وا نمی شود
ورد من است نام تو، هرچند گفته اند:
شیرین دهن، به گفتن حلوا نمی شود
عشق من و تو قصه تلخ مصیبت است
می خواهم از تو بگسلم اما نمی شود
ای مرگ همتی که دلِ دردمندِ من
دیگر به هیچ روی مداوا نمی شود
آتـــــش بگیر تا که ببینی چه می کشم
احساس سوختن یه تماشا نمی شود
قلبی که همچو مشعل نم دیده شد خموش
دیگر به هیچ بارقه گیرا نمی شود
درد مرا ز چهره خاموش کس نخواند
چون شعر ناسروده که معنا نمی شود
باید ز هم گسست قیود زمانه را
با کار روزگار مدارا نمی شود…
” عباس خیرآبادی “