مادر
《بسم رب المادر…》
سکوت سنگینی تمام فضای شهر را فرا گرفته بود.
از گوشه گوشه خانه،تنهاصدای زمزمه دعا به گوش می رسید.
دختر کوچک خانه چادرخاکی مادر را در آغوش گرفته بود و با گریه زیر لب خدایا مادر را نجوا می کرد!
کوچکترین پسر خانه،ظرف آبی را در دست گرفته بود و با اشک به آن حمد شفا میخواند!
اما حال و هوای پسر بزرگتر با بقیه فرزندان فرق می کرد!گویی همراه با غم سنگینی که در دل داشت،بغض بزرگی را به زحمت در گلو فرومی خورد!
پدر که انگار تاب دیدن این صحنه ها را نداشت،به مسجد مدینه پناه برده بود!
ولی هیچ کس به اندازه مادرخانه که در بستر با زخم نامردمان آرمیده بود،دلواپس و نگران نبود!
در دل غم فراق پدر و درد و رنج فردایی را که معلوم نبود دست کینه و تزویر برای همسر و فرزندانش چه چیز را رقم خواهد زد،سخت روح لطیفش را آزرده می ساخت.
شب،شب غریبی بود!
انگار تاریخ در حال ثبت یکی از تلخ ترین حوادث خود بود؛شبی که فردای آن دیگر، مادر نداشت!
غم آن شب آنقدر بزرگ بود که تنها در سال۱۱ هجری باقی نماند،صدای شیون و بغض درگلو مانده آن ۱۴ قرن است که دل شیعه را به درد آورده است و هر سال با شروع فاطمیه داغ دل چندین و چند ساله ما دوباره تازه می شود.هرسال به عشق مادر زیر بیرق عزای ایشان سینه می زنیم و اشک می ریزیم تا صبح ظهور!
ظهوری از جنس مهدی فاطمه!
روزی که باز گردد پسر رشید زهرا و انتقام سال ها بی مادری را از شقی ترین دشمنان عالم بستاند.
پس با آغاز فاطمیه به رسم قرن ها دلتنگی،ندبه سر می دهیم ؛ای پسر فاطمه برگرد،که دنیا سخت محتاج دعایی از جنس مهر مادری است…